بعضی ها فکر میکنند چون خودشان یا اطرافیانشان با جن و جادو مواجه نبودند پس می توانند این مسائل را رد بکنند یا بگویند خرافه است و وجود ندارد. در این پست قصد داریم یک سری از داستانها و خاطرات واقعی افرادی که با جن و جادو درگیر بودند و همچنین مشاهدات و مواجهات خودمان با این نوع از بیماریها را برای شما بازگو کنیم. هدف ما از بازگو کردن این واقعیات تنها و تنها اطلاع رسانیست و اینکه بدانیم اگر خودمان همچین مسائلی را تجربه نکردیم دلیلی بر وجود نداشتن آن نیست. چون هستند افرادی که این موجودات زندگی آنها را مختل کرده اند. در این بخش با یک داستان واقعی جن عاشق آشنا می شویم!

توجه: این مطلب ممکن است برای افراد کم سن و سال یا افرادی که تنها زندگی میکنند و از موجودات ماورایی ترس دارند، وحشت آور باشد یا باعث فکر و خیال در آنها شود. پس به این افراد توصیه می کنیم از مطالعه ی ادامه ی این نوشته خودداری کنند چون طب روحانی هیچ مسئولیتی در قبال آن نخواهد داشت.

شروع داستان واقعی جن عاشق :

سلام!
من زنی ۳۲ساله هستم. از ابتدا زندگی خودم رو شرح میدم: من سردرد های عجیبی داشتم به طوری که کلی دکتر میرفتم روانشناس و روان پزشک اما درمان نشدم و قطع امید کردم. من در دوران کودکی یه کسی رو میدیدم در خواب که فردای منو بهم میگفت گاهی سوالات امتحانی رو میگفت با ذکر صفحه! به پدرو مادرم میگفتم اونا منو دعوا میکردن که بچه چقد فشار میاری به مغزت روانی میشیااا تا اینکه یه شب در سن ۶ سالگی یه خواب عجیبی دیدم خواب دیدم که پدر و مادرم توی دادگاه خانواده برای طلاق رفتند و من دختر نوجوانی هستم! من از ترس حرفی نمیزدم حتی یه مدت لکنت زبان داشتم. ولی وقتی به سن ۱۰سالگی رسیدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد و پدرو مادرم از هم جدا شدن دقیقا همان جایی ک خواب دیدم…

خودم باورم شده بود که علمی دارم ک بقیه ندارن. یعنی در واقع فکر میکردم این چیزا علم و یک جور توانایی هست. من هر چیزی که بود رو از پیش میدونستم. تا اینکه من دبیرستانی شدم. مثل هر دختری ارزو داشتم ک همسرم رو بشناسم! فامیل ما دختر انگشت شمار بود و پسرا فراوون اما اون کسی ک باهام بود بهم گوشزد میکرد که کی برای چی باهات حرف میزنه .خلاصه تنهایی و بی مادری و داشتن عموهایی سخت گیر منو به کاری مجبور کرد. یه شب آرزو کردم شوهر ایندمو ببینم! شاید باور نکنین من تو خواب مادرشوهر و شوهرمو دیدم که جایی در بازارچه منتظر من هستن و دارن راجبه حلقه نامزدی بحث میکنن من هم با دختر عمه که همسن مادرم بود خرید عروسی رو شروع کردیم همه چی خریدیم و من پس از خرید از خواب بیدار شدم!

این خواب که جزو داستان واقعی جن عاشق است بارها تکرار شد. برای دوستانم گفتم اما اونا مسخره کردن من رشته خوبی درس میخوندم و سال اخر دبیرستان بودم ک یک عروسی دعوت شدیم . همون جا متوجه شدم که یکی از پسرای دعوت شده همون شوهرم تو خواب منه. ترسیده بودم چون دیگه داشت باورم میشد که کسی در وجود من زندگی میکنه. لازمه بگم من هیچ مردی سمتم نمیومد و همه رفتارام شجاع و جسورانه بود انگار فقط شمایلی از دختر داشتم. خلاصه همون پسری ک در جشن عروسی بود و در خواب دیده بودم عاشق من شد کلی برنامه چید ک بهم نزدیک بشه اما من نمیتونستم .اون هر روز بیشتر نزدیک من میشد. خلاصه خواستگاری و… انجام شد و موقع خرید رسید من چون با مادر بزرگم زندگی میکردم دفتری داشتم ک برای مامانم خاطراتم رو یادداشت میکردم .جالبه بگم همون جا ک چن سال پیش قرار داشتیم. همون لباس همون طلا فروشی و همون روسری با دختر عمه .

من عقد کردم و از اون روز آزارو اذیتای فرد درونم شروع شد. اون یه آقا بود که دوست نداشت شوهرم بمن نزدیک بشه. دایم باعث میشد من مریض باشم یا همش بهم اطلاعاتی میداد ک من بدبین بشم حتی دوست دخترای سابق شوهرم رو نشونم میداد. من حدود ۳سال عقد بودم ولی بعد ازدواج دیگه واضح میدیدمش. چند باری منو به جلو میبرد حتی دخترم که الان ۱۰ساله ست رو نشونم داد. حتی بیماری و نوع درمانو ک من موقع بارداری بودم میدونستم. زندگی برام بی معنی شده بود همه چیزو میدونستم دیگه هیچ هیجانی نداشتم تو زندگی. حتی میدونستم شوهرم چکار میکنه. کم کم با همه حرف میزدم همه بهم انگ بد دلی و دیوونگی بهم میچسبوندن. خلاصه من پیش هر کس که بگین رفتم هفته ها دنبال ادمی بودم ک معالجه م کنه. اما هیچ کس نمیفهمید من چمه. تا اینکه دخترم ۴ساله شد و میرفت کلاس قران با اشاره . دخترم شب ها موقع خواب قران گوش میداد. یه شب ک ما مهمان مامانم بودیم دخترم گریه میکرد ک باهم گوش بدیم پیش مامان جون بخوابیم. خلاصه من با صدای قران خوابیدم.

نه خواب بودم نه بیدار . بین خواب و بیداری دیدم اون روی مامانم خوابیده گلومامانو فشار میداد من با ترس بهش’ گفتم نه مامانمو دوسش دارم. بعد اون اومد دست منو گرفتو کشید همون جور که میکشید انگار فرد دیگه ای از بدنم بیرون میومد کاملا خونه روشن بود و درد زیادی کل بدنمو گرفته بود من فریاد میزدم و سوره هایی که من فریاد میزدم و سوره هایی ک بلد بودم رو میخوندم اما اون اهمیتی نمیداد منو برداشت برد. الانم که تعریف میکنم حال عجیبی بهم دست میده منو برد و چندجا نشونم داد و توضیح میداد اینا چکاره اند حتی بهم گفت خواهرم بادار نمیشه و به ماها داره دروغ میگه. خلاصه باصدای فریاد من همه بیدار شدن و دیدن حال من خیلی بده. بیمارستان بستری شدم دکتر میگفت فشار عصبیه اما این طوری نبود من۲نفر بودم که جسمم به این حالو روز میوفتاد..

روزها میگذشت و من دیگه کامل این حسو داشتم که داستان واقعی جن عاشق وجود دارد و کسی هست حتی گاهی توی اتاقم میدیمش . اما سردردام امانمو بریده بودند به هر دکتری میگفتم بعد از معاینه میگفتن مشکلی نداره … چند باری باردار شدم اما تا بچه قلبش به تپش نیوفتاد یجوری می مُرد. دیگه آبروم تو فامیل رفته بود همه میگفتن فلانی به ظاهر با ایمانه همش بچه ها شو میکشه. اما من واقعا بچه دوست داشتم. نمیدونم چرا نمیخواست من کسی رو دوست داشته باشم. حتی جوری شده بود که هر شب دوست داشت از بدنم بیرون بیاد و من همش حالم بد بود تا با خودم تنها میشدم باهاش حرف میزدم. ازش خواهش میکردم تکون نخوره من درد دارم. اما گوش نمیداد.

عصبانی شدن جن عاشق :

یکی از دوستام ک رشته الهیات درس خونده بود باهم رفتیم مسافرت کاری. اون میگفت که تو دو نفری انگار مردی ازم ترسیده بود اونم دیده بود شبا باخودم حرف میزنم حتی میگفت سوالاتو از تو کتاب پیدا می کردی. نمیدونستم چی بگم چون چند سال بود ک من اینجوری بودم تقریبا از وقتی یادمه. روز آزمون، یه سری طلبه اومده بودند برا مصاحبه یکی از طلبه ها تامنو دید شروع به خوندن ذکر کرد و از من خواست که به بیرون سالن برم! البته بنده حجابم کامله و چادر سر میکنم. اما اتفاقی تو صورت من رخ داده بود که خودم نمیدونستم. چشمای من بطور خاصی شده بود. و لبای قرمز متورم انگار تمام اجزای صورتم داشتند میترکیدن نمیدونم اون لحظه اقای آخوند چی دید تو صورتم ک ازم ترسید میگفت شما با سحر و جادو در ارتباطین و دایم ذکر میگفت من حس عجیبی داشتم قفسه سینه م درد میکرد انگار قلبم داشت بزرگ میشد. بطوری که نفس کشیدن برام سخت شد …

من تفکیک بدنی شدم یه خانوم کل بدن منو گشت و دایم میگفت این بنده خدا داره تو تب میسوزه . شرایطم سخت شده و پوستم هم کش اومده بود بطوری ک احساس میکردم دارم میترکم .بقدری کم طاقت شدم ک با طلبه دعوام شد نمیدونم چی شد بعدش دیدم خوابگاهم. جالبه بدونید من فقط ۱۰دقیقه مصاحبه داشتم اما جوری صحبت کرده بودم که انگار چند ساله مرجع تقلیدم و حتی فرد مصاحبه کننده رو به طرز عجیبی زیر سوال برده بودم اما من این حرفارو نزده بودم و اصلا حرفی نزده بودم حس بدی پیدا کرده بودم از خودم دیگه آخرین دوستام هم از دستم رفتن چون من خیلی بی شرمانه رفتار کرده بودم و حرفا و جملات بدی رو به زبون اورده بودم. من دیگه نمیدونستم چکار کنم خسته و مونده شده بودم هیچ کس باورش نمیشد خانومی یا این مشخصات ظاهری اون حرفا و حرکات رو انجام بده. جن درونم به آخوند همه چیزو گفته بود لبهای من متورم بودند با حرکتی خون میامد دیگه جوری شده بودم که جلو اینه نمیرفتم از چشای خودم میترسیدم.

از اون به بعد من تنها و مریض بودم فقط وقتایی ک تنها بودم مخصوصا شبا میومد نگام میکرد. بعد از این داستان واقعی جن عاشق هیچ ادمی مخصوصا مرد جماعت نزدیک من نمیشد حتی شوهرم زن صیغه کرده بود و میورد خونه جلو چشم من باهاش حرف میزد و تو خیابون میبرد و من فقط زجر میکشیدم اما نمیتونستم عکس العملی نشون بدم. دایم خودم برا خودم مسکن میزدم ..یا ارام بخش میخوردم اما دارو هم جواب نداشت. تا اینکه با مادرم رفتیم یه شخصی بود ک تو کار دعا و جادو بود مامانم منو برد پیشش اما به محض ورود طرف منو بیرون کردو گف تو دعا بهت کارگر نیست برو. چند باری پیش ادمای مختلف رفتم من خودمم نمیدونستم چرا هر جا میرم منو جواب میکنن انگار دو شخصیتی بودن بهم خورده بود. حتی شوهرم یه بار دعواش شده بود من ازش دفاع کردم و اون آقارو جوری زده بودم ک خودم دستم از جا در اومده بود دیگه داشت باورم میشد که دوتا شخصیت دارم…

آشنایی با طب روحانی و درمان :

تا اینکه ی روز شوهرم بهم گفت یکی از بچه ها یه فرند داره که راجبه مسایل شبیه بتو پست میذاره. ازم پرسید میخای اددش کن ,من که همه راه هارو رفته بودم قبول کردم . شب بود ساعت ۱۱دقیق خاطرم هست ایشون رو در شبکه های اجتماعی ادد کردم منظورم طب روحانی هستش. و بعدا در کانال تلگرام هم عضو شدم (چون اون زمان هنوز سایت راه اندازی نشده بود) شروع کردم به خوندن پستا و مطالبش. خیلیا نظر داده بودن اما من اصلا نترسیده بودم بلکه بیشتر چیزاش برام آشنا و جالب بود. زمانی که راجبه جن عاشق میخوندم جوری به وجد اومده بودم که انگار حالم دگرگون شده بود، انگار یه نفرو پیدا کردم که دردمو میدونه، دلم برای خودم ضعف میکرد حس عجیبی داشتم اما اون حس برای من نبود.

از طب روحانی اجازه خواستم مشکلمو مطرح کنم. اما نمیتونستم بنویسم .انگار سواد نداشتم انگار دوباره خنگو ترسو شده بودم! براش نوشتم حالم بده. ازم خواست مشکلمو توضیح بدم. گفتم ک من دکتر زیاد رفتم و توضیح دادم همه رو . وقتی داشتم مینوشتم خون دماغ شدم و از طب روحانی فرصت خواستم ایشون قبول کرد اما جن درونم نمیذاشت سراغش برم پرخاشگر شده بودم. انقد زورم زیاد بود ک لیوان تو دستم میشکست. به هر ترتیبی بود تمام علایم و نشانه ها و کل داستان واقعی جن عاشق را برای ایشان گفتم. تازه ترس تو وجودم ریشه زد. بهم گفت جن دارم، که بهش میگن جن عاشق . علایم بیماری هم درست بود. به شوهرم گفتم اون با خنده گفت جنی دیگه پیش من نیا. شاید باور نکنید اما هر وقت شوهرم منو تردم میکرد سر دردام خوب میشد. اینم به طب روحانی گفتم. ایشون گفتن که این موجود از بچگی با من بوده و چون زن با ایمانی بودم و شؤنات را رعایت کردم جن نتونسته خیلی کارا بامن انجام بده…

از وقتی ک با طب روحانی صحبت کردم جن درونم بیشتر ازارم میداد و بیشتر مریض بودم چشمام تبدیل شده بود به یه خشم همش دعوا داشتم توی سرم صدای همهمه میومد دایم صدای صوت میشنیدم خیلی بد بود. خلاصه بدون مراجعه حضوری و از راه دور درمانمو شروع کردم! و کارهای درمانی که می گفت رو انجام میدادم، من تا سر حد مرگ زجر میکشیدم اما نمیدونم چجوری بود ک نمیشد. یه شب که تنها بودم بعد از مرتب کردن خونه بدنم تب کرد. بهم برنامه دادن حدودا ۲ساعت شده بود که من خون دماغ بودم و از درد فریاد میزدم تنها و ترسیده بودم. جن حاظر نمیشد بره خودم احساسش میکردم . چشمام داشت کور میشد . سینه م میسوخت و صدام فقط مثل فریاد بیرون میومد. درد وحشتناکی بود. خلاصه بعد دوساعت خوابم برد.

تا چن روز سوزش قفسه سینه داشتم اما خبری از سردرد ها نبود زیر چشام کبود شده بود و چشمای اروم ومعصومی داشتم. خودم لذت میبردم از قیافه م . اون موجود توان زیادی ازم گرفته بود. اروم شده بودم و مهربون! دیگه پر خاشگر نبودم از همه مهم تر سردرد نداشتم و غذای کمی میخوردم پوستم شفاف شده بود همه میگفتن معجزه شده! از اون همه مسکن خوردن و تزریق کردن کلیه هام اسیب دیده بود. الان چند ماهی از اون ماجرا گذشته نمیدونم اون موجود کاملا رفته یا نه فقط میدونم که بعد از گذشت این همه ماجرا از داستان واقعی جن عاشق و انجام واجبات دینی و خواندن نماز، الان نه سردرد دارم و نه مشکلی دیگه ای. خیلی برام عجیب بود. خدارو شکر که علم رو درخدمت انسانی شریف گذاشته. فقط تشکر میکنم. همین.