بعضی ها فکر میکنند چون خودشان یا اطرافیانشان با جن و جادو مواجه نبودند پس می توانند این مسائل را رد بکنند یا بگویند خرافه است و وجود ندارد. در این بخش قصد داریم یک سری از داستانها و خاطرات واقعی مراجعین ما که با جن و جادو درگیر بودند و همچنین مشاهدات و مواجهات خود ما با این نوع از بیماریها را برای شما بازگو کنیم. هدف ما از بازگو کردن این واقعیات تنها و تنها اطلاع رسانی و آگاهی دادن است و اینکه بدانیم اگر خودمان همچین مسائلی را تجربه نکردیم دلیلی بر وجود نداشتن آن نیست. چون هستند افرادی که این موجودات زندگی آنها را مختل کرده و آسایش را از آنها گرفته اند. در این بخش با یکی دیگر از داستانهای واقعی مراجعین طب روحانی با موضوع داستان واقعی جن عاشق (۲) آشنا می شویم!

توجه: این مطلب ممکن است برای افراد کم سن و سال یا افرادی که تنها زندگی میکنند و از موجودات ماورایی ترس دارند، وحشت آور باشد یا باعث فکر و خیال در آنها شود. پس به این افراد توصیه می کنیم از مطالعه ی ادامه ی این نوشته خودداری کنند چون طب روحانی هیچ مسئولیتی در قبال آن نخواهد داشت.

شروع داستان واقعی جن عاشق (۲)

سلام. از بچگیم چیز زیادی یادم نیست،جز مسائلی که همیشه نقش پررنگی تو زندگیم داشتن و یه جورایی ثبت شدن تو ذهنم. یادمه اولین بار عجیب ترین صحنه ی زندگیمو دیدم، وقتی بود که هنوز مدرسه نمی رفتم. همه خواب بودن و من نصف شب از خواب بیدار شدم که سایه ی یه پیرمرد با عصاش، روی دیوار رو به رویی افتاد بود خیلی برام عجیب بود نمیدونستم خیالاته یا واقعیت. ولی زیاد بهش توجهی نکردم چون هنوز درکی از این مسائل نداشتم. از دوران بچگی دیگه خاطره ای یادم نیست،به جز همین صحنه که خیلی خوب تو ذهنم ثبت شده،اما مادرم برام تعریف کرده که بارها بهشون می گفتم:

تو اتاقم یه نفر هست. یه صداهایی می شنوم گاهی. یاحرفای عجیبی که تو خوابم می زدم. و مواردی شبیه این… حدودا” ۱۶-۱۵ سالم بود که رفتم سفر. بعد این سفر بود که همه چیز برام بطور جدی شروع شد! یک شب قبل خواب، یادم میاد برای اولین بار صداهای خیلی بدی شنیدم. صدای چند زن که دارن جیغ می زنن. خیلی وحشتناک بود. از اون شب به بعد همه چیز شروع شد. اتفاقای عجیب. چند وقت بعد بود که یه صداهایی از اتاقم شنیدم. بیدار شدم یه موجود عجیب وسط اتاقم دیدم که نشسته و بهم زل زده. اندامش خیلی بزرگتر از ما بود و صورت دراز و کشیده ای داشت. خیلی نتونستم به خاطر کمبود نور واضح ببینمش، اما خیره شدن من بهش، اونو عصبی می کرد طوری که حالت نیم خیز برای حمله می گرفت! اما اگر نگاهم از چهرش برمی داشتم، دیگه آروم بود. این اتفاقات و موارد مشابهش ادامه داشت. حضور یک نفر یا حتی چند نفر تو اتاقم،بیشتر موقع خواب حسشون میکردم. زمانی که بهم نزدیک می شدن حالت عجیبی بود. بیدار بودم اما نمی تونستم کسی رو صدا بزنم…

حرفای خونوادم، صدای تی وی و… رو می شنیدم، اما هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم. این اتفاق، در طول داستان واقعی جن عاشق (۲) ماهی دو یا سه بار رخ میداد و ادامه داشت تا همین اواخر که خیلی جدی تر و عجیب تر شد. یادمه یه شب که خواب بودم و دلم برای خالم تنگ شده بود. تو دلم گفتم: که کاش اینجا بود و برام قرآن می خوند! خاله ی من شهرستان زندگی می کنه. هنوز یک ساعت نگذشته بود نزدیک اذان صبح بود که صدای خالم شنیدم که داره بالای سرم سوره ی حمد می خونه خاله ای که ۳۰۰km باهام فاصله داشت.

شنیدن صدای سُم اسب :

اتفاق عجیب تر بعد یه روز تو مسجد دانشگاه، رخ داد. حاج اقا گفت: اگر وقت نماز صبح صدایی شنیدید، بی توجه نباشید! بیدار شدنای اون تایم اتفاقی نیست! اگر دقت کنید صدای پای فرشته ها رو می شنوید که قصد دارن بیدارتون کنن! یادمه این حرف مسخره کردم! برام عجیب بود و خنده دار و این به دوستمم گفتم! همون شب وقت نماز صبح بود که صداهای عجیبی رو شنیدم. صداهایی شبیه کوبیدن سم اسب. اول کم بود ولی کم کم بلند و بلند تر شد، طوری که احساس کردم یک گله رم کردن تو اتاقم! خلاصه صحنه های ماورایی عجیب و غریب اینچنینی زیاد میدیدم آخرین صحنه ی عجیب برخوردی بود که شب تو خابگاه داشتم. داشتم می رفتم طبقه ی دوم که با هم اتاقیم برخورد کردم. سلام دادم و عذرخواهی کردم، ولی با نگاه جدی و بی روحش مواجه شدم. بدون دادن جوابم از کنارم رد شد و رفت! وارد اتاق که شدم دیدم همون هم اتاقیم روی تخت نشسته و با گوشیش صحبت می کنه! این اولین بار بود که این طور واضح همچین صحنه ای رو می دیدم.

کم کم اومدنش بالای سرم بیشتر شد. قبلا” اگر ماهی دو یا سه ماه بود، دیگه هر چند شب پیش میومد. با کشیدن موهام، فشار دادن بازو و.. بیدارم می کردن. اواخر داستان واقعی جن عاشق (۲) مشکلاتی برام به وجود اومده بود که تو زندگیم تاثیر بدتری داشت. شکستن شیشه بی دلیل تو دستم. جا به جایی وسایلم. گم شدن اونا و… یادمه یک تسبیح که واقعا” برام خاص بود و خاطره های زیادی ازش داشتم (تا جایی شب باید دستم می بود تا بخوابم!) یه دفه ناگهانی غیب شد و هر کاری کردم پیدا نشد! تسبیحی بود متبرک با حرم حضرت علی و امام حسین. یه جورایی آرومم می کرد.کم کم اوضاع بدتر شد. علاوه بر مزاحمت هایی که تو بیداری داشتم و بیدار شدنای وقت و بی وقت به دست اونا، کابوس های شبانه هم اضافه شد! تو خوابم چهره هاشون می دیدم. وحشتناک و غیر قابل توصیف. صداها و فریادهای بلند. مدام در تعقیبم بودن…

اواخر دیگه دردای بدی شروع شد. سر دردای شدید. مخصوصا” وقتی سرم رو بالش می ذاشتم، طوری که خوابیدن برام سخت شده بود، درد کتف و معده واقعا” ناراحت
کننده بود. می دونستم دردا طبیعی نیست چون چکاب کامل رفته بودم. و البته یه چیزایی هم شنیده بودم راجع به اثرات وجود اونا که یکیش همین دردا بود!

آشنایی با طب روحانی و درمان :

با طب روحانی از اوایلی که اومدم مجازی آشنا بودم، اما هیچوقت دلم نمی خواست در مورد همین داستان واقعی جن عاشق (۲) چیزی بگم. شاید احساس می کردم دید دیگران نسبت بهم بد می شه یا فکرایی که ممکنه عوام بکنن (متهم شدن به دروغ گویی و خودنمایی و…)در مورد می شه تا این که یه شب خیلی درد داشتم و واقعا” قابل تحمل نبود. مجبور شدم همه ی این فکرا رو بذارم کنار و پی ام بدم. همون موقع همه چیزو تعریف کردم از اول. تا اینکه بعد از طی مراحل اولیه دوره درمانی ام شروع شد و چند جلسه ادامه داشت. جلسه ی اول خیلی سخت بود. سر دردای بد. به هم ریختن اعصابم! گاهی دلم می خواست هر چی دم دستمه بشکنم! اما ایشون می گفتن: طبیعیه! باید این نیروها خارج بشن!

جلسه ی دوم بود که نتونستم تحمل کنم و خواستم بخوابم! دوست نداشتم ادامه بدیم. البته دست خودم نبود، اما شرایط غیر قابل تحمل شده بود. درگیر همین دوره ی درمانی بودیم که یه روز صب یکیشون اومد سراغم. دوباره همون حالت. نزدیکی. کشیدن موهام. دستم… همون روز به ایشون جریان حضورش گفتم و بعد از جلسات دوباره دیگه سراغم نیومد نمی دونم همیشه اون بود که اذیتم می کرد تو خواب یا نه! اما بعد از درمان دیگه نه اومد سراغم نه این اتفاق برام افتاد! تو این دوره ی درمانی هر وقت دردی سراغم میومد بهشون می گفتم و بعد از صحبت با ایشون خیلی زود دردا کم و در نهایت محو می شدند. بعد اتمام کار در جلسه ی سوم کم کم همه چیز به حالت روتین برگشت!

تا قبل از اون خواب درستی نداشتم، منتها دیگه مشکل بی خوابی حل شده بود. هم کابوس ها از بین رفت و هم دردی که با گذاشتن سرم روی بالش ایجاد می شد. تا امروز به لطف خدا هیچ کدوم از مواردی که گفتم سراغم نیومده امیدوارم تا اخر نیان. جالب تر از همه تسبیحم بود. چند روز از آخرین مرحله ی درمان می گذشت که تسبیحم که یک سال پیش در یه شهر دیگه گم کردم،بالای تخت اتاقم پیدا شد!

خلاصه اینکه خدا رو شکر الان حالم خوبه. به لطف خدا زندگیم خیلی بهتر شده… امیدوارم این حال خوب برای هر شخصی که این مسائل و این داستانها مثل همین داستان واقعی جن عاشق (۲) اذیتشون می کنه نصیبش بشه. آمین.