به مناسبت سالروز زلزله بم
روایت یکی از درمانجوهای طب روحانی از زلزله این شهر در دیماه سال ۱۳۸۲
(تلخ اما پر مفهوم )
همیشه دلم میخواست خاطرات روز زلزله رو برای یه دوستی تعریف کنم یه دوستی که بوی خدا بده و بتونه درکم کنه، شاید یه کمی سبک شم! ۱۶سال از زلزله بم در ۵ دی ماه ۸۲ گذشت. اما داغش هنوز سرد نشده، حکایت همون آتش زیر خاکستر هست که خاموش نشده فقط از نفس افتاده! یادم هست ۳ ماه قبل از زلزله یه بار با خواهر مرحومم (که زیر آوار جونش رو از دست داد) بعد از ناهار رفتیم تو اتاق دراز کشیدیم داشتیم حرف می زدیم (دو سال از من بزرگتر بود و لیسانس حسابداری داشت، خواهرم برای رسیدن به هر چیزی من جمله اون روزها برای کار پیدا کردن آه میکشید و اشک می ریخت خیلی هم دوست داشت که ازدواج کنه یه بار هم تو زندگیش شکست عاطفی خورده بود (بسیار هم با ایمان و نماز خون بود جانماز سبز قشنگش رو یادگاری نگه داشتیم) آخرش هم آرزو به دل و آه کشان و اشک ریزان در سن ۲۳ سالگی از دنیا رفت!
خاطرات قبل از وقوع زلزله
با خواهرم داشتیم در مورد زندگی و آینده و اینا حرف می زدیم٬ یه دفعه دیدم خواهرم یه جوری حالش دگرگون شد بهم گفت من خواب رفتم؟ گفتم متوجه نشدم، نه داشتی حرف میزدی! بعد همینطوری با حیرت گفت :«چرا من یه لحظه خواب رفتم، خواب دیدم زیر یه کوه آتشفشان خوابیدم بعد یه دفعه یه ندایی بهم گفت عجله کن وقتت کمه، قبل از اینکه آتشفشان فوران کنه شهادتینت رو بگو !! گفت منم شروع کردم به گفتن شهادتین، به محمد رسول الله (ص) که رسیدم آتشفشان فوران کرد و من با فریاد از خواب پریدم (در صورتی که به نظرم خواب نرفت یه دفعه حالش عوض شد منم چیزی متوجه نشدم ) »
همیشه به شوخی به خواهرام میگفتم من تعبیر خواب بلدم !! دایم هم کتاب حافظم تو دستم بود براشون فال حافظ میگرفتم! اون روز خواهرم بهم گفت اگه راس میگی حالا خواب منو تعبیر کن منم همینطوری بی خیال با شوخی و با در نظر گرفتن اینکه خواهر برادر آدم اصلا قرار نیست بمیرن مگر بعداز ۷۰سالگی خندیدم گفتم تو قبل از مردن شهادتینت رو میگی بعد از دنیا میری! شب قبل از زلزله تند و تند پشت سرهم زلزله میشد من شب زلزله خونه برادرم بودم اما خواهر کوچکم تعریف کرد برامون، که قبل از خواب رفته حمام لباساش و عوض کرده، موهاشو شونه زده صورتش خوشگل کرده، شهادتینش رو گفته و خوابیده (بعد به شوخی به خواهر کوچکم گفته بود توهم برو خودت خوشگل کن بیا شهادتینت بگو بخواب٬ صبح از زیر آوار میارنمون بیرون حداقل خوشگل و تمیز باشیم، کلا این خواهرم عاشق زیبایی و تمیزی بود)
اون داداشمم که تو زلزله بم از دست دادم فقط ۱۸ سالش بود، طبع شعر داشت، آخرین شعری که توی دفتر شعرش نوشته بود این هست: قوی خیالم پرکشید… به ذهنم فشار آوردم که درباره چه بنویسم … کسی در من فریاد زد درباره “مرگ” بنویس! چند روز قبل از زلزله هم یه خواب دیده بود که خیلی پریشون بود هر چی بهش میگفتیم چی خواب دیدی نمیگفت فقط شده بود مثل یک مرغ سرکنده هیچوقت یه گوشه بند نمیشد همیشه اضطراب داشت هر چی میگفتیم بگو خوابتو، میگفت نمیتونم بگم فقط این روزا خیلی مواظب خودتون باشید. تنها خوابشو برای داداش بزرگم تعریف کره بود و گفته بود به کسی نگو (خواب دیده بود شهر شلوغه از توی جوهای آب به جای آب، خونابه رد میشه، مردم با قیافه های حیرت زده تو خونها غلط میزدن، یه جای شهر مجلس عزا بوده مردم گریه می کردند یه جا مجلس عروسی بوده کل میکشیدند) داداش بزرگم بهش گفته بود از بس فیلم ترسناک میبینی خواب پریشون دیدی! اصلا بهش فک نکن، اونم یه کم خیالش راحت شده بود اما فقط یه کم هنوز یه جورایی در درون پریشون بود.
بهتون گفتم شب قبل از زلزله، هی پشت هم زلزله میشد من به اصرار داداشم و با اکراه خودم رفتم خونه داداش بزرگم! وقتی داشتم میرفتم خونه داداشم خواهرم دم در حیاط واستاده بود داشت با پسر داییم صحبت میکرد و جالب اینکه داشت خوابی رو که براتون گفتم برای پسر داییم تعریف میکرد یه دفعه، لحظه رفتن نگام افتاد به خواهرم یه لحظه حس کردم یه نوری تو صورتش داره که تمام حیاط روشن کرده (حیاط تاریک بود) برگشتم دوباره با تعجب نگاش کردم فک کردم خیالاتی شدم، ازشون خداحافظی کردم رفتم خونه داداشم و دیگه بی خیال شدم داداش بزرگم میگه منم لحظه ای که ازش خداحافظی کردم وقتی ازم خداحافظی کرد رفت ته حیاط حس کردم، کیلومترها از من فاصله گرفت منم تعجب کردم اما فکر کردم خیال هست.
روایت شب وقوع زلزله
زلزله اصلی ساعت ۵:۲۵ دقیقه صبح جمعه اتفاق افتاد طول شبم از بس که زلزله میومد ما خیلی ترسیده بودیم اما یا باورمون نمیشد یا واقعا عقلمون زایل شده بود (خواب بد میدیدیم حس میکردیم زمین هی بهمون هشدار میداد اما …) به حدی که قبل از خواب میخواستم نماز آیات بخونم داداشم بهم گفت تو واقعا فک میکنی اینا زلزله ان خدا میدونه تو کوهها دارن چکار میکنن برو بگیر بخواب! اما من چون خیلی ترسیده بودم نتونستم! نماز آیات خوندمو خوابیدم قبل از خواب با شوخی و خنده گفتم خدایا اگه فردا زلزله شد یادت باشه من نمیخوام برم زیر آوار! نمیخوام غریبه ها بیان از زیر آوار بیارنم بیرون !!مواظب من باش !!! و خوابیدم …
تا صبح چندبار زلزله شد ما از خواب پریدیم چند دقیقه نشستیم دوباره رفتیم خوابیدیم تا آخرین بار که زلزله شد و ما چند دقیقه نشستیم بعد داداشم اینا رفتن خوابیدن منم رفتم وضو گرفتم اومدم داشتم نماز صبح می خوندم که یه دفعه با یه صدای مهیب برق قطع شد و زمین رم کرد!!! من دیگه نفهمیدم چی شد نمازمو شکستم رفتم زیر چارچوب در وایسادم چیزی یادم نیست فقط صدای فریاد خودم تو گوشم بود با فریاد حضرت مهدی (عج) رو صدا میزدم (حواسم بود که جمعه است سر نمازم به جای اینکه حواسم به نماز باشه هی پیش خودم بالا پایین میکردم بعد از نماز بخوابم یا دعای ندبه بخونم)
بالاخره زمین آروم گرفت یا واقعا من گیج شده بودم یا از زلزله بم چیز زیادی نفهمیدم فک کردم چند ثانیه زمین تکون خورد شایدم از شدت ترس گیج شده بودم ؟!! آخه تو هال که من خوابیده بودم اصلا اثری از زلزله نبود حتی تلویزیون از رو میز نیفتاد، یکی از دوستای داداشم میگفت از حالتون تعجب میکنم انگار اصلا زلزله نیومده! حتی فک کردم طبق معمول همیشه گلباف زلزله شده بم هم تکون داده (گلباف از شهرهای زلزله خیز کرمان هست!! همیشه زلزله گلباف بم رو هم تکون میداد) وقت رفتنم مانتو مو پوشیدم کیفمو برداشتم، کفشمم پوشیدم رفتم بیرون! داشتیم با عجله میرفتیم بیرون به داداشم گفتم حتما دوباره گلباف زلز له شده؟ داداشم با تعحب بهم نگاه کرد گفت:« نه خواهرم بم زلزله شد بیچاره شدیم! برم ببینم خونه بابام اینا چه خبره ! داداشم تو اتاق یه صحنه هایی دیده بود که من ندیده بودم دیوار اتاقشون شکاف عمیق برداشته بود، گهواره دختر برادرم (که الان ۱۶ سالش هست) پرت شده بود.
همین که داداشم گفت برم ببینم خونه بابام اینا چه خبره! چنان تکونی خوردم تازه فهمیدم چی به چیه اونم به من گفت تو نیا همینجا بمون من میرم ببینم چه خبر میام بهت خبر میدم یه کم که از رفتنش گذشت بی تاب شدم هوا تاریک بود جرات نمیکردم تنها برم خونمون، هوا که روشن شد به زور دستم از تو دست زن داداشم کشیدم دویدم سمت خونه وارد کوچمون که شدم دیدم واویلا از خونه همسایه ها هیچکدوم خبری نیست همه ریخته بود رو سر مردم آوار شده بود. تو مسیری که میومدم همه چی یادم رفت همه رو فراموش کرده بودم حتی بابامو فقط قیافه داداش کوچیکم تو ذهنم بود هی گفتم خدایا فقط اونو ازم نگیر! نزدیک خونمون که رسیدم دیدم داداش بزرگم مثل دیوونه ها وسط کوچه راه میره و با خودش حرف میزنه (حالش دست خودش نبود یکریز با فریاد میگفت همسایه ها به آبروی امام حسین اتفاقی برا ما نیفتاده ما همگی خوبیم)
حوادث بعد از وقوع زلزله
داداش بزرگم اونقدر شبیه دیوونه ها شده بود که یک لحظه نشناختمش من دویدم سمت داداشم اومدم از کنارش رد شم برم خونمون جلومو گرفت هرچی میگفتیم بزار برم نمیذاشت یه دفعه یه حسی بهم دست داد نمیدونم میتونین تصورش کنین حس کردم پاهام تا زانو تو شن فرو رفت، یه دفعه از نگاه پر از ترس و حیرت داداشم به خودم اومدم دیدم شنی در کار نیست بلکه با زانوهام اومده بودم رو زمین !! داداشم ترسید دستم گرفت از رو زمین بلندم کرد از سر راهم رفت کنار منم دویدم سمت خونه اومدم دیدم خواهر کوچکم پر از خاک یه روسری مشکی همسایمان سرش کرده بود نشسته بود سر کوچه از خونمون خبری نبود کلا سقف چسبیده بود به کف!!! از بابام ، داداشم و خواهرم هم خبری نبود.
مامانم و دو تا داداشم از زیر آوار کشیده بودن بیرون اونم با چه وضعی، وقتی دیدمش وحشت کردم اصلا شناخته نمیشد، (بیچاره داداشم تو تاریکی مجبور شده بود لباساشو دربیاره آتیش بزنه شعله درست کنه که مامانم از زیر آوار بیاره بیرون بابامم زیر آوار نرفته بود فقط یه ضربه بد خورده بود) اومدم برم سمت داخل خونه دوباره دوتا داداشم جلوم گرفتن نمیذاشتن برم (منم میگفتم فقط بزارین برم ببینم چرا صداشون نمیاد!!! ) اونام دوتایی شونه به شونه چسبیده بودن به هم، انگار می خواستند من یه چیزی رو نبینم جلومم گرفته بودند نمیذاشتن برم جلو همینطوری با هم کشمکش داشتیم یه دفعه بین دستاشون یه کم فاصله افتاد یه صحنه ای از بابام دیدم (سر در خورده بود تو گردن بابام یه وضعی شده بود بابام ) با دیدن بابام فریادی از گلوم اومد بیرون که هیچ اراده ای براش نکردم (فریاد بی اختیار شنیدین ؟ منم تا قبل از زلزله بم فقط شنیده بودم پ، اما وقتی صحنه بابام دیدم با تمام وجودم درکش کردم)
یه لحظه به خودم اومدم دیدم دوتا داداشمم دارن با ترس و حیرت بهم نگاه میکنند، نمیدونم اون لحظه چه حسی بهم دست داد با دیدن بابام یه لحظه دلم سنگ شد یا اینکه فهمیدم یه قدم دیگه نباید جلوتر برم چون ممکنه شاهد بدتر از این باشم. فقط ساکت شدم رفتم ته حیاط کنار خواهرم کوچکم نشستم، خواهرم و داداشم زیر آوار بودند آوارها اینقدر سنگین بودند که دوتا داداشمم باهم نمیتونستند آوارها رو کنار بزنند هیچ وسیله ای نداشتند نه بیل نه کلنگ خلاصه که دوستای داداشم اومدند کمک دادند داداش کوچکمو بی جون و بی نفس از زیر آوار کشیدند بیرون و دیگه نموندند رفتن خودشون زیرآواری داشتند خواهرم با اون بدن نحیف وظریفش مونده بود زیر آوار هیشکی به دادش نمیرسید، اون داداشمم رفت کمک بیاره، این یکی هم بی حال افتاد روی آوارها، منم فقط ساکت بودم وبه یه نقطه خیره شده بودم حتی باهام حرف می زدند نمیتونستم جواب بدم.
یه مدت گذشت دیدم یه گروه کمکی از ته کوچه دارن میان، تمام توانم جمع کردم از رو زمین بلند شدم رفتم سمتشون با درموندگی و التماس گفتم بیاین خواهرم از زیر آوار بکشین بیرون، نمیدونم چه حالی داشتم که با بغض و حیرت بهم نگاه میکردند، مات مونده بودند نمیتونستن حتی یه قدم برن جلوتر آخرش به سختی و با حالت ترس و تردید رفتن سمت خونه، خواهرمو از زیر آوار بیرون کشیدند اما دیگه دیر شده بود…من اما طرف هیچکدومشون نرفتم ، نمیدونم با دیدن بابام چه اتفاقی برام افتاد!!!!
با فاصله از آوارهای خونه ته حیاط بی حال کنار خواهرم افتاده بودم حتی اشکمم در نمی اومد، هوا خیلی سرد بود (اوج بیرحمیه زمستون بود) اما از سراسر وجود من حرارت بلند میشد یه کم که از بیرون آوردن خواهرم از زیر آوار گذشت یه دفعه شعله های آتیش از وسط خونه بلند شد به سمت آسمون، بخاری منفجر شد، شعله های آتیشو که دیدم نمیدونم یه حسی مثل حس نا امیدی اومد سراغم به محض اینکه این صحنه رو دیدم حس کردم یه چیزی تو وجودم شکست انگار صدای شکستن دلمو با گوشام شنیدم، بغضم ترکید و اشکم اومد شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند همسایمون دلش به حالم سوخت اومد بغلم کرد همرام شروع کرد به گریه کردن!
بعد از اون دیگه رو زمین بند نمیشدم چنان حالت بی قراری بهم دست داده بود که نمیتونستم رو زمین بشینم مدام از این سر کوچه میرفتم اون سر کوچه، این سر داداشمو خواهرم خوابونده بودند روشونو پوشیده بودند، اون سر کوچه معصومه دختر همسایمون دوست دوران بچگیم اونم مرده بود !! میومدم این سر نزدیک بچه های خودمون که میشدم برمیگشتم میرفتم اون سر نزدیک خونه معصومه میشدم برمیگشتم، رو زمین بند نمیشدم از خونمون هم نمیتونستم دورشم، سردی هوا رو حس نمیکردم با اینکه لباس گرم نپوشیده بودم بدنم مثل آتیش داغ بود فقط از اونجا که سینوزیت دارم، هرلحظه چنان پیشونیم درد وحشتناکی میگرفت که بی طاقت میشدم میومدم سرم تو سینه خواهرم کوچکم فشار میدادم یه کم که گرم میشدم دوباره رفت و آمدم شروع میشد نمیدونم چند ساعت بااین وضع گذشت!
پسران رسول الله (ص)
تو این فاصله خواهر برادرام که تو شهرهای دیگه بودند و خبر زلزله بم رو شنیده بودند برسر زنان از راه می رسیدند… ظهر ما همه رفتیم کرمان فقط دوتا داداشم بم موندند تا پنج شنبه هفته آینده اش که اومدیم بم رفتیم بهشت زهرا، از بهشت زهرا که برگشتیم اومدیم خونه کلی این طرف اونطرف زیر آوارها گشتم دنبال کتاب حافظم میخواستم برای حال دلم فال بگیرم ، خونه رو آوار برداری کرده بودند انگار کتاب حافظم با آوارها رفته بود! حدس زدم تو اتاقی که خواهر مرحومم بود اونجا باشه ( سرگرمی منو خواهرام فال حافظ بود) اما هرچی گشتم کتاب حافظم پیدا نکردم آخرش که دیگه خسته شده بودم داشتم نا امید میشدم همونجا توهمون اتاق، آخرین برگ دیوان حافظمو که یه غزل عجیبی از حافظ داشت پیدا کردم (هنوز اون برگ کتاب رو نگه داشتم ) چندتا از بیتاشو براتون مینویسم:
ایا عظیم وقاری که هرکه بنده توست
زرفع قدر کمربند توامان گیرد …
ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
از امتحان تو ایام را غرض آنست
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
و گرنه پایه عزت از آن بلندتر است
که روزگار برو حرف امتحان گیرد
مذاق جانش زتلخی غم شود ایمن
کسی که شِکَّر شُکر تودر دهان گیرد
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست درشکن تنگ از آن مکان گیرد
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد
چه غم بود همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت
عطیه ایست که در کار انس و جان گیرد
یه روز با خواهرام نشسته بودیم فال میگرفتیم یه فال گرفتم برای همین خواهرم که در زلزله بم جونش رو از دست داد، یه بیتش این بود:
ما آزموده ایم دراین شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
ابنجا من بازم بی موقع دهنم باز شد (البته با شوخی) به خواهرم گفتم حافظ میگه تو زیاد زنده نمیمونی … بعدشم کلی خندیدیم، نمیدونم همون روز بود یا یه روز دیگه همینطوری با خواهرام دورهم نشسته بودیم یه دفعه بحثمون کشید به مردن و شب اول قبر !!! با هم قرار گذاشتیم هرکدوممون که زودتر مردیم بیاد به خواب دیگری تعریف کنه شب اول قبر کی اومده بالا سرش!؟ یه شب با اون یکی خواهرم، چند ماه بعد از زلزله تو اتاق خوابیده بودیم یه دفعه خواهرم از خواب پرید ترسیده بود گفتم چی شد؟خواب خواهرمو دیده بود! گفت تو خواب بهش گفتم یادته قرار گذاشتیم تعریف کنیم شب اول قبر کی اومده بالاسرمون! گفت یه نگاه متفکر بهم کرد و گفت: پسران رسول الله (با همین لحن)
حلالم کنید اگر وقتگیر و تلخ بود …
به کانال تلگرام و پیج اینستاگرام طب روحانی بپیوندید. جهت مشاهده موضوعات دیگر، به بخش عناوین سایر مطالب مراجعه نمایید.
با خواندن این داستان یاد زلزله بم افتادم من از تلویزیون میدیم و اشک می ریختم براشون ۱۳ سالم بود ولی خیلی با تمام وجود غمگین و ناراحت شده بودم الان که داستان این خانوم رو خوندم یاداون روزا افتادم چقدر زود گذشت ولی برای بازماندگان سلامتی برای رفتگان زلزله بم شادی و آرامش از خدا میطلبم .
سلام.
دیروز ۵ دی ۱۳۹۹ سالگرد زلزله بم بود ، امروز یک ماجرا پرمفهوم از زلزله بم ، از یک دختر خانومی که همه اعضای خانوادش و از دست داد شنیدم واقعا سخت و طاقت فرساست.
خدا به بازمانده های زلزله بم صبرعظیمی بدهد انشالله.
بله عزیزم. منظور از پسران رسول الله ص امامان از نسل حضرت زهرا س هستند.
خیلی گریه کردم. زمان زلزله بم هم خیلی تا سه روز گریه می کردم . خدا خواهر و برادر این خانم و همه رفتگان زلزله بم و کلا همه اموات را بیامرزد و سر سفره فضل و کرم و احسان محمد و آل محمد ص مهمان کند. و خداوند به همه بازماندگان صبر جمیل عنایت بفرماید.
کسی رو میشناختم که از اهالی بم بود از زلزله بم خاطرات زیادی داشت یادمه میگفت زلزله انقدر مهیب بود که هر کس میخواست فرار کنه حین فرار به این طرف و ان طرف منحرف میشد یا بعضی خانه ها از همون ابتدای زلزله فرو ریختن و به اهل خانه فرصت فرار هم نداده بود! زلزله ای که سیزده ثانیه طول کشید!!!! اما این درمانجوی داغ دیده چیزی از این زلزله نفهمید و جایی که اون حضور داشت هیچ چیزش تکون نخورده بود! این چیزی جز معجزه نماز ایات و لطف توجه خدا نیست! و شاعر حافظ که کلی حرف برای گفتن داره علی الخصوص اون مصرع که میگه ” ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت ” !!!
خدا همه ما رو در پناه خودش حفظ کنه
خداوند همه رفتگان این حادثه تلخ رو بیامرزد….
من موقع زلزله بم زاهدان بودم ،اول صبح همون روز هم اتاقیهای دانشگاهیم رفته بودن اردوی تفریحی ارگ بم! شب که شد با لباسهای خاکی و چشمهای پر از اشک برگشتن و تعریف میکردن! میگفتن وقتی رسیدیم ارگ، از ارگ فقط یه تپه خاکی دیدیم و نمیدونستیم چه خبر شده تا تو شهر که چرخیدیم فهمیدیم زلزله شده و تماممردمزیر آوار مونده ن!
خدا رحمتشون کنه…
دو سال تو مسیرم ساعت حدودای ۳ نصف شب با اتوبوس ازونجا رد میشدیم، وقتی ساختمانهای نو ساز ویران شده رو میدیدم و اون سکوتی که اونجا حاکم بود ،احساس میکردم دارم از شهر ارواح رد میشم!!!
شنیدن وخوندن اینگونه وقایع سخت و دلگیرهست بگونه ای که اشکم بی اختیاروبه پنهای صورت سرازیرشد نمیدونم دیدن ودرشرایط قرارگرفتن اون چقدرمیتونه سخت ونفس گیرباشه همون زمان یه چیزایی شنیدیم ویه همدری هم کردیم اما هیچوقت تااین اندازه متاثرنشده بودم برای این دوست عزیزمون وبازمانده ها ازخداوندصبروبرای رفتگان شادی روح وآمرزش الهی خواستارم
سلام
تجربه خیلی تلخ و گزنده ای داشته که هیچ وقت از یادش نمیره
خداوند به همه بازماندگان حوادث طبیعی صبر بده و رفتگان رو بیامرزه
سلام خیلی تکان دهنده بود ، خدا همه رفتگان رو بیامرزد ، من یاد زلزله رودبار و منجیل افتادم بچه بودم ولی خاطره اون شب هیچوقت یادم نمیره ، ما اطراف تهران بودیم ، شب داخل حیاط خوابیده بودیم موقع خواب صدای زوزه سگها رو می شنیدم ، زوزه سوزناکی داشتن ، با اینکه بچه بودم ، داشتم به مردن فکر میکردم ، با خودم گفتم اگر بمیریم چی میشه ؟؟؟ نصف شب چشمم و باز کردم دیدم درخت انگور وسط حیاط که زیرش خوابیده بودیم تا کمر خم شده بود انگار داشت سجده میکرد ، فقط هم من بیدار بودم و این صحنه رو دیدم ، الان دلیل خواندن نماز آیات رو میفهمم .
سلام
بعد از خوندن این پست قادر نبودم کامنت بزارم و چیزی بگم.
انگار ذهنم خالی از هر کلمه ایی شده
چی میشه گفت ؟ که هر چی گفته بشه، نمیشه حتی گوشه ایی از این همه درد رو تسکین داد
گاهی باید به احترام دل آدما سکوت کرد و در سکوت دعا کرد……
خوندن این تجربه منو وادار به دو سکوت کرد
روایت تکان دهنده ای بود. خداوند،رفتگان این زلزله و خصوصا نزدیکان دوستمون و بیامرزه و به ایشون و همه بازماندگان این حادثه صبر عنایت کند.
واقعا از اولین کلمشو که خوندم وجودم تکون خورد تا آخرین کلمه. ترس ها و سختی ها و غم ها و اشک ها و ناله ها و روزهای سخت نویسنده این متن رفت توی تک تک سلولام نشست. فقط یادم افتاد به این جمله که آدما وقتی مشکلات بقیه رو می بینن، می فهمن با مشکلات خودشون راحت ترن
چه صبری داشته نویسنده این داستان و چه صبری داره خدا…
آیا منظوز از پسران رسول الله امامانمون بوده
همچین حادثه ای میتونه جزو سخت ترین اتفاقایی باشه که ممکنه برای یک انسان بیفته…
خداوند روح رفتگانشون رو مشمول رحمت کنه و به ایشون هم -که نظر کرده ی خدا بودن- صبر عطا کنه.
روایت تکان دهنده ای بود که از قسمت های مختلفش نکات مهمی درک کردم.