بعد از درمان معنوی، تغییرات تحمیلی را بپذیرید:
گاهی به دلیل عادت کردن، از تغییرات و ایجاد دگرگونی در اوضاع و شرایط خودمان فراری هستیم. غافل از اینکه ممکن است همین تغییرات به ظاهر نادرست و بر خلاف میل باطنی، کلید رهایی از یکسری مشکلات و آغاز یک تحول مثبت بزرگ در درون ما باشند.
به مثال داستانی زیر توجه کنید:
“من نوعی در یک شرکت مشغول به کار هستم. موقعیت و سمت من باب میلم هست و کاملا از آن راضی هستم. اما یک روز رییس شرکت ناگهان وارد اتاق من شد و به من گفت برای ادامه ی کارم، باید به دفتر دیگر شرکت که در شهرستان هست [با شرایط سختتر ولی همان میزان حقوق] نقل مکان کنم! اینجا طبیعتا من خوشحال نشدم و تا جایی که توانستم برای انجام نشدن این ماموریت، و حفظ جایگاه فعلی، تلاش خودم را کردم. اما از یک جایی به بعد دیدم که تلاشهایم بی فایده است و انگار که تغییرات جدید را باید بر خلاف میل باطنی بپذیرم.
روزهای اول که به شهرستان آمدم برایم سخت گذشت چون نه با محیط آنجا آشنایی داشتم و نه می توانستم با کارمندانش ارتباط برقرار کنم. خلاصه اینکه جسمم در شرکت فعلی بود ولی روحم در محل قبلی و دفتر سابقم قرار داشت. حتی راندمان کاری ام هم پایین آمده بود چون کاملا بی انگیزه و ناراحت بودم. تا اینکه یک روز در نمازم دعا کردم و از خدا خواستم من را از این سردرگمی، بی تفاوتی و بی انگیزگی نجات دهد. یا من را سر کار سابقم برگرداند و یا اینکه کاری کند من با این شرایط جدید کنار بیایم.
سه روز گذشت…
در دفتر کار جدیدم نشسته بودم که رییس از دفتر مرکزی به من زنگ زد و گفت که در یکی از نمایندگیهای شهرستانهای کوچک آنجا، مشکلی پیش آمده و من باید دوباره به جای جدید نقل مکان کنم. کاملا شوکه شده بودم! از پایتخت آمده بودم مرکز یک استان دور و الان باید از مرکز استان بروم به یک شهرستان کوچکتر، دورتر و با امکانات کمتر. اینها از نظر من یعنی پسرفت و بدتر شدن اوضاع و شرایط. کاملا به هم ریخته بودم چون ظاهرا خداوند هم با من لج کرده بود و دعاهای من را برعکس مستجاب کرد. خلاصه با کلی غر زدن و فحش دادن به زمین و زمان وسایلم را جمع کردم و راهی آن شهر کوچک شدم. وارد دفتر شرکت که شدم به من گفتند که مشکل پیش آمده در یک روستای دور افتاده ایجاد شده و باید قبل از تاریک شدن هوا خودمان را به آنجا برسانیم. من به ساعتم نگاه کردم دیدم که زمانی بر غر زدن و داد و بیداد کردن بر سر کارمندان آنجا را ندارم. سریعا سوار ماشین شده و راهی روستا شدیم.
ساعت ۵ عصر بود که رسیدیم روستا. لباس کارم را پوشیدم، وسایلم را برداشتم و از پله های دکل بالا رفتم. تا ساعت ۸ آن بالا بودم و همزمان با پایین رفتن خورشید، من نیز کارم تمام شد و از دکل پایین آمدم. چندتا از اهالی روستا با یکسری ظرف و ظروف، پای دکل آمده بودند و به من نگاه میکردند. راستش کمی ترسیدم که نکند بخاطر مشکلی پیش آمده بخواهند به من و بچه های گروه آسیبی برسانند. با لبخند به آنها گفتم به لطف خدا مشکل بر طرف شد، من از طرف شرکت از شما به خاطر این مشکل پیش آمده عذر خواهی میکنم. اما آنها با لبخند از من تشکر کردند و حتی یکی از آنها جلو آمد تا بعنوان تشکر دست مرا ببوسد. من دستم را کشیدم و به او گفتم من فقط انجام وظیفه کردم و این شما هستید که باید ما را ببخشید.
او به ما گفت: نمیدانید با این کار چه لطف بزرگی در حق اهالی منطقه انجام دادید. اینجا یک منطقه صعب العبور است و ما اکثر کارهای خودمان را با تلفن انجام میدهیم، چند روز است که زندگی ما مختل شده و ارتباطمان با همه جا قطع شده بود. دیگری گفت من پسرم سرباز است و این چند روز ازش خبری نداریم و مادرش داشت از غُصه دق میکرد. آن یکی که دختر جوانی بود گفت وسط حرف زدن با نامزدش تلفن قطع شده بود و نامزدش در نگرانی بود چون نمیدانست چه اتفاقی افتاده و هر دو نگران و ناراحت بودند. خلاصه هر کدام از آنها شروع کردند به صحبت کردن از مشکلاتی که در این مدت برای آنها پیش آمده بود. در آخر به ما یکسری صنایع دستی و غذاهای محلی هدیه دادند و کلی برای من و بچه های گروه دعای خیر کردند.
شب که به خانه برگشتم، چند ساعتی دراز کشیدم و به این اتفاقاتی که اخیرا برایم افتاده بود فکر کردم. با خودم گفتم اگر من قبول نمیکردم به اینجا بیاییم آیا باز هم چهره های خوشحال این افراد روستایی را بعد از برطرف شدن مشکل خطوط ارتباطی میدیدم؟ آیا باز هم دعای خیر اونها شامل حال من میشد؟ همین که آن مادر را از نگرانی خارج کرد یا آن دوتا نامزد مجدد از حال هم خبردار شدند، واقعا میشود بر اینها قیمت گذاشت؟ نمی دانم کارم تا چقدر درست بوده فقط این را میدانم که در حال حاضر و بعد از دیدن اتفاقات امروز، یک حس خوبی به من دست داده است. نمیدانم چگونه وصفش کنم اما انگار یک چیزی در درونم آرام شده است. شاید اگر در دفتر مرکزی میماندم هیچگاه این حس را تجربه نمیکردم.
تازه به این نتیجه رسیدم که کارم چقدر میتواند با عشق انجام بشود. تازه فهمیدم که معنی واقعی استجابت دعا چیست. ظاهرا خداوند از دل من بیشتر از خودم اطلاع داشت و بیشتر از من صلاح کار مرا میدانست. خداوند من را از شهر خودم به اینجا کشاند تا دل بندگانش را شاد کنم و پاداش آن را هم به شکل یک آرامش عجیب به من هدیه بدهد. نمیدانم شاید هیچگاه زندگی رو از این زاویه نگاه نکرده بودم… فردای آن روز به دفتر شهر برگشتم و تصمیم گرفتم که اول، پروژه های دور دست را تمام کنیم و بعد به مرکز شهر برسیم. من روز به روز انگیزه ام بیشتر میشد و کارم را با عشق و علاقه ی بیشتری انجام میدادم و بر رضایت و آرامش درونی ام افزوده میشد.
خلاصه اینکه نزدیک به ۱ سال و ۵ ماه در آن شهر خدمت کردم که بعد با آمدن نیروهای جدید، از دفتر مرکزی دستور رسید که من باید مجدد به محل کار سابقم در تهران برگردم و به کار آموزش، یعنی همان شغل سابقم مشغول شوم. اینجا بود که دیگر بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد و فقط به کار خدا فکر میکردم و اینکه چقدر ما گاهی در حق خودمان ظلم میکنیم. خوشحال بودم اما نه برای بازگشت به محل کار سابقم، بلکه خوشحال بودم چون خداوند را به شکل جدیدی یافتم و شناختم. “
‘پایان داستان’
👈ادامه ی مطلب:
هر کدام از ما، گاهی در شرایط فوق قرار میگیریم. [یکی در زمینه تحصیلی یا تغییر رشته، دیگری در زمینه طلاق یا ازدواج و انتخاب همسر، آن یکی در زمینه جابجایی شغلی یا جابجایی منزل و نقل مکان و موارد مشابه دیگری از این دست] اما نمی دانیم راه درست چیست و کدام به صلاح ماست. آیا راهی که خودمان صلاح میدانیم درست است یا راهی که شرایط و محیط اقتضا کرده است؟ جواب این سوال در مثال داستانی فوق نهفته است. شما می توانید همان کاری را بکنید که نقش اول داستان فوق آن را انجام داد. یعنی:
➖۱. ابتدا تلاش کافی برای حفظ موقعیت فعلی
➖۲. قبول تغییرات تحمیلی جدید در صورت ناچاری
➖۳. کمک خواستن از خداوند و دعا کردن برای کنار آمدن با موقعیت جدید و تبدیل کردن آن به فرصتی برای بهتر شدن امور
➖۴. صبر کردن، و تلاش برای وفق دادن خود با محیط و شرایط جدید
➖۵. بی توجه به گذشته، به جلو نگاه کردن و امید به آینده داشتن
اگر ما به خداوند و حکمت او معتقد هستیم، پس کارها را به او واگذار کرده و همیشه سعی کنیم بجای گله و شکایت از اوضاع پیش آمده و زانوی غم بغل گرفتن، به دنبال تبدیل تهدیدهای روزگار به فرصت باشیم. اگر به این مرحله از معرفت و شناخت خداوند برسیم، بدون شک هیچ نیروی منفی و شیطانی نمی تواند ما را از درون یا بیرون به هم بریزد. چون ما تبدیل به یک آدم منعطف و قابل تغییر می شویم. یعنی هر طور که روزگار بچرخد و زهر خودش را بریزید ما نیز از آن طرف میچرخیم و پادزهر خود را تولید می کنیم. اما از جمله فواید استفاده از این کار، که ما آن را “ترفند انعطاف در مقابل مشکلات” می نامیم، می تواند به موارد زیر اشاره کرد:
✔۱. رو نزدن به این و آن جهت حفظ موقعیت سابق
✔۲. حفظ شأن، شخصیت و پرستیژ خود
✔۳. بالا رفتن میزان تجربه و عبرت آموزی ما
✔۴. رضایت بیشتر خداوند از ما
✔۵. رسیدن به یک آرامش درونی خاص و منحصر به فرد
✔۶. قوی شدن در مقابل ناملایمت ها و مشکلات
✔۷. حساب باز کردن بیشتر دیگران بر ما
✔۸. حمایت شدن توسط فرشته ها و نیروهای مثبت خداوند
✔۹. شناختن دوستان واقعی از غیر واقعی
و خیلی مزایای ریز و درشت دیگر…
📌اما نکته ی مهم:
نباید موضوع انعطاف و قبول تغییرات تحمیلی را با تحمیل یکسری چیزها از طرف عوامل ماورایی و شیطانی اشتباه گرفت. مثلا ممکن است یک نفر عاشق کسی باشد، در همان حال یک خواستگار نامناسب برایش پیدا شود و خانواده او را مجبور کنند با این خواستگار ازدواج کند. او هم بگوید من تلاشم را کردم ولی نتیجه نداد پس حتما خواست خدا هست که با این خواستگار ازدواج کنم! نه، این اشتباه است و هیچگاه خواست خدا نیست. نروید بدبخت شوید و بعدا تقصیر را گردن خداوند بیاندازید. چون خود خداوند گفته است: لا تُلقوا بأیدیکم الی التهلُکه [خودتان را با دست خودتان به دردسر نیندازید].
این کار باید هوشمندانه، بعد از درمان معنوی و با سنجیدن کامل امور انجام شود. چون ممکن است همین فردی که موقعیت ازدواج با کیس مناسب برایش فراهم نمیشود، درگیر یک طلسمی، جن عاشقی چیزی باشد. پس اول این شخص باید بیاید و عوامل ماورایی را بردارد و مطمئن شود که این تغییرات تحمیلی نتیجه بیماری ماورایی او نیستند. اگر از همه اینها مطمئن شد و تلاشش در جهت حفظ موقعیت نتیجه نداد، آنوقت شرایط تحمیلی جدید را بپذیرد.
سلام
داستان زیبایی بود.حقیقت امر هم همین است.اکثرا ما انسانها تو موارد مشابه داستان انقدر شوکه میشیم و روحیمونو میبازیم که انگار چه اتفاق شومی قراره بیفته.ولی وقتی میریم تو ماجرا میبینیم خیلی اشتباه میکردیم.یه چیزی که خیلی مهمه اینه که به کارهای خداوند تو زندگیمون اعتماد داشته باشیم.البته من اصلا موعظه نمیکنم چون خودمم مثل خیلیا همینطوریم ولی تو زندگیم شاهد بودم که کارهای خداوند و تغییراتی که گاها خیلی دردناک هم بوده بهترین اتفاقی بوده که باید میفتاده و من یا هیچ نیروی دیگه ای هم نمیتونستیم این ایده یا حتی تغییر وحشتناک رو ایجاد کنیم.چقدر حس خوبیه که وقتی خداوند بوسیله تو بخواد منشا خیر بشه این شادی و دعای افراد رو که میبینی ورای هر حسیه.چرا همه چی داره هر روز سیاهتر میشه؟؟؟خیلی میترسم نمیدونم کدومتون حس منو درک میکنید
با سلام
میشه گفت برای تکمیل اطلاعات علمی و دینی در خصوص این مقاله ،به مقاله حرکت در مسیر ردخانه مراجعه کنیم .
ممنون از زحمات شما .